گذشت..0ہہہہ0
دیروز گذشت
دیشب گذشت
امروز هم گذشت
تو در مقابل این همه گذشت چه کرده ایی
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منو عشقم....!! شما همه.......!!!!!
دیروز گذشت
دیشب گذشت
امروز هم گذشت
تو در مقابل این همه گذشت چه کرده ایی
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاش میشد
کاشکی میشد روزارو برگردون اون روزای خوش زیربـــارون
وقت جدایی روکاش میشدکـــــه حذف کردازاین چرخه گردون
حرفات توی دلـــم دفنه هنــــوز چشم خیسمو دوختم به آسمون
آخه تا کی من نگاه کنـــــم به دَر میدونم دیگه نمـــــیای ایخداجون
کاری بکن تامن بمیرم نه! نمیخوام فقط عشقــــمو برگردون
کاشکی میشدنگاه نکنی توچشمی که شایدنشی اسیرش تو زندون
اگه برق نگاهش تورو بگیـــــره شاید نتونی بری بشی مجنـــــون
چه خوب میشد کسی بی وفا نبود دیگه هیچکی نمیشد دل خــون
اگه همه ام نبودن اصلا مهم نبود خدا هست اون خدای مهـربون
چشم باز کردم میان هوا می چرخیدم
اسیر دست باد بودم به زمینی ها می خندیدم
رعدی زد به خود آمدم
آسمان اخم کرد که چرا به زمین خندیدم
باز به زمین نگریستم نمیدانم چرا خندیدم
دران گوشه کبوتری بی آشیان دیدم
در دور دست تر بچه اهویی نگران دیدم
باز به خود پیچیدم که چرا خندیدم
پیر زنی در زیر پایم به سختی خوشه ی خاری را می کشید
آیا من به او خندیدم؟
دوباره امشبم شب شعر دارم باخودم
دوباره تنهایی داور ومن شعر میخونم
کاغذهام خط خطی شدن نمره ایی نمیده
میگه عاطفه نداره حرفات بوی مرده میده
این داورم که با من راه نمیاد
مجبورم بنشینم ،اشکم داره میاد
شب شعر امشبم حال دیگر داشت
بازم برای من غم های دیگر کاشت
سپیده زده شبنم میترسد که بچکد مبادا بروی خاک
این گونه دید که ز گونه چکید اشک
سرنوشت همه ی افتاده ها این نیست
هر افتادنی به خاک نشستن نیست
داورم دست بالا برد شاید نمره داد نه!
بالا برد دست اما هر بالای آمدنی رسیدن نیست
باز خورشید امد وگفت هر طلویی درخشیدن نیست
به نام...
به نام کتابی که خاتم الانبیاء آوردَش
به نام فلسفه ایی که عشق را نامَش
عاشقی رابه چه سَبک باید نام کرد
به نام دلی که غم خوردن را سازَش
عشق را نگاهی دو چندان باید نمود
که قلبش را می شکندیک نیم نگاهَش
گوهر دلم بسته به یک نگاه او بود
که معشوقم موجب مرگ است قَهرَش
زندگی را به بی خیالی باید نمود حلّ
که عذابی دارد که تنهایی را نامَش
به یادش لحظه وهرشب می شود سر
آنگاهست که دیوانگی می شودهمه کارَش
به عذاب زندگی مگردان ماراگرفتار
که خدایی و خدابودن راهستی لایقَش
آه چه تعبیر زیبایی داشت عشق
در میان گریه خندیدن
در اوج دلدادگی دلبریدن
تنها عشق است که این چنین می توانست باشد
اما این پایان قصه نبود در ان روزها
مجنون در پی لیلی می دوید
حال اما مجنون ها همه در خوابند و
تنها آنان که خیال عشق در سر دارند
خیال فرهاد بودن را دارند
آرام وآهسته ایستادم در میان خمپاره ها
و می خندم به روز به شب چون شب است روز من و روشن است شب پشت به نورم،روبه شفق اینگونه می شود آسوده خندید
وحتی نترسید از شب ایستادم درسایه خمپاره ایی به قامت یک کاج بلند که آمده حیاتمان را شخم بزند همانگونه که زد حیاط را این هوا کی می خواهد رنگ خورشید بگیرد آخر،پای پرواز داشتن تاکی ؟ پرستو وار زندگی کردن تاکی؟ این سایه ها دست از لج بازی برنمی دارند خورشیدرا مخفی کردن تا کی؟
خواهم آوردخورشید را دراین ظلمات بادستانی که به من خواهند داد
آیادستت را به من می دهی!؟